داستانک (خاطره )
حدود 4 سال پیش بود که جوانی مومن و باتقوا پیش من آمد و گفت :
حاج آقا ! نه شغلی دارم و نه پولی؛ اما نیاز شدید به ازدواج دارم . وضعیت مالی خانواده ی ما هم مناسب نیست، برای همین، مخالف ازدواج من هستند
گفتم: به خانواده ات بگو به من زنگ بزنند ، تا با آنها صحبت کنم
زنگ زدند و من هم صحبت کردم ، اما فایده ای نداشت.
به آن جوان گفتم: کاری از دست من بر نمی آید . اما پیشنهادی به تو می دهم، و آن پیشنهاد این است که : غسل زیارت کن و بعد از آن به حرم امام رضا علیه السلام برو ، بعد از زیارت ، به بالاسر حضرت برو و 2رکعت نماز زیارت بخوان، بعد از نماز دعا کن انشاءالله برآورده می شود ...
سه روز بعد ، آن جوان با من تماس گرفت و برای خواندن صیغه عقدش با من قرار گذاشت و گفت :همه چیز درست شد ...
جالب این بود که روز ازدواجش روز ولادت امام رضا علیه السلام بود ، روز ولادت خانمش هم روز ولادت امام رضا علیه السلام بود و نام پدر خانمش هم رضا ...
الآن هم به برکت امام رضا علیه السلام همه چیز دارد ...
او به زبان انگلیسی حرف میزد، آن هم با لهجه آمریکایی رایج در کشور
کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و
گفت: ببخشید، آقای علیبن موسیالرضا کجاست؟میخواهم او را ببینم!عنایات
ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمیشناسد؛
میخواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمیکند، چرا که او چراغ هدایت
است و فطرتهای پاک را به خوبی راهنمایی میکند، کافی است که از با عمق
وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.
آنچه که در ادامه میآید شرح حال
یکی از این جوانانپاک ضمیر است که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد
الرضا(ع) میشود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از
کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجتالاسلام والمسلمین
مهدی انصاری نقل میشود:
همه چیز از جشن میلاد شروع میشود
در یک شب
سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای انسان
نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن هم به
طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد
گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان
مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار
آنها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب بخیر آقا!به
زبان انگلیسی حرف میزد، آنهم با لهجه آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی
به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش
شکفت. ادامه داد :
ـ ببخشید! آقای علی بن موسیالرضا، کجا هستند؟ میخواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
ـ معذرت میخواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانیام، ولی در کانادا متولد شدهام و دینم « مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار میکنید؟!
ـ دعوت شدهام که آقای علیبن موسیالرضا(ع) را ملاقات کنم.
ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟
ـ خود ایشان.
دیگر
حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه تبلیغ دینی در داخل و خارج
کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علیبن موسیالرضا(ع) شخصاً از کسی
دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی!
ادامه دادم:
ـ شما ایشان را دیدهاید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
ـ یعنی شما با چشمان خودتان علیبن موسیالرضا(ع) را دیدهاید؟!
ـ بله دیدهام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید میشناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقهای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم
و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه میکرد، ضربان قلم تندتر شده بود، پرسیدم:
ـ ممکن است نحوه آشنا شدنتان با آقای علیبن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ
بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابانهای شهر تورنتو قدم میزدم که
دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کردهاند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت
میگیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد میکردند، چراغانی
کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.
وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آنها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامدگویی مرا در
کنار
خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی
کردند، مرشد آنها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی میکرد و همه با دقت به
سخنانش گوش فرا میدادند، من هم محو گفتههایش شدم و برای اولین بار، به
طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
هنگام خروج از
مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه میکردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی
خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیادهرو خیابان به سوی خانهام
حرکت میکردم، همه هوش و حواسم به حرفهایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده
بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم
رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا
یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمییافتم .
دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما !
هر
ورقی از آن کتاب را که میخواندم وسوسه میشدم ورق بعدی را هم بخوانم!
نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین
بگذارم!
آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علیبن موسیالرضا(ع)»
بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و
تمامی قلمرو اندیشهام را تسخیر کرده بود، لحظهای نمیتوانستم از فکر آن
قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی
نمانده بود نمیتوانستم بخوابم،
بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود،
سرزمینی
روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای
تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که
هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من
بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟
من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:
ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!
ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسیالرضا» هستم.
ـ علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ
من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان،
توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را
ببینم.»
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران.
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات
دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
ـ
به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را
میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.وقتی که از خواب بیدار شدم
آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین
شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانیها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره چهار
نشسته بود گفتم، اظهار داشت:
ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامدهاید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه بلیت شما قبلا پرداخت شده است.
بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
. «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو»
*************************************************************
چمدان و کفشها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پلههای تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار میکنند؟-
- اینها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمدهاند.
- اما من فکر میکردم ایشان تنها از من دعوت کردهاند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا...
حالا توی این شلوغی، چه طور میتوانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات
کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همانطور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به
خوبی میشد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و
با هم از پلهها پایین رفتیم و به سمت ضریح حرکت کردیم، او نمیدانست که
ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشستهاند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو میکنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
-
نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمیتواند از تو دعوت کند که از آن
طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و
برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیدهاند؟!
- آخر، آقا علی بن موسیالرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا میشود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل میبینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیدهای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهید شده است.
پس
از رد و بدل شدن این حرفها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود،
او را از سمت بالا سر حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم:
- تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.
بعد
هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارتنامه شدم، اما
راستش را بخواهید تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن
زیارتنامه چیزی نفهمیدم.
او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
- آقای علی بن موسی الرضا ...
و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:
- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...
حدود
یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام
صورتش! من بعضی از حرفهایش را میفهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به
پایان رسید به او گفتم:
- گمان نمیکردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!
صحبتهایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد
-
بله، خودم هم گمان نمیکردم، اما جذابیت فوقالعادهای این قدیس آسمانی،
بیاختیار مرا به گریه وا میداشت، به خصوص لحظه پایانی دیدار که به من
گفت:
«شما دیگر خسته شدهاید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...
بی آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.
در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از صرف شام، پرسیدم:
- با آقای علی بن موسیالرضا (ع) چه صحبتهایی کردی؟
-
از ایشان سؤالهایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤالهایی درباره دنیا،
آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که
«اگر میخواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً به
قرآن سری بزن»
گفتم: اسم قرآن را شنیدهام، ولی تا به حال به آن سر نزدهام.
آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که
یکسره و بیاختیار، اشک میریختم! از همان جا حسابی شیفته قرآن شدم و اظهار داشتم:
- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.
- گفت: به شرطی میتوانی از این کتاب بهره کامل ببری که اصل و ریشه آن را بپذیری.
گفتم: اصل و ریشه این کتاب چیست؟
آن
وقت برایم سلسله پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده
و با حضرت محمد(ص) پایان میپذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که
آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من باید همانگونه که
حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز
بپذیرم، در این صورت است که ایمانم کامل شده و میتوانم از قرآن، بیشترین
بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش میدادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.
- خب، آن پنج اصل چه بودند؟
کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:
بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:
- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!
- درباره اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:
«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد. »
- خب تو چه کردی؟
- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.
با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:
- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
- من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آنها مسلمان شدم...
و آنگاه به زبان عربی شکسته گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله»