بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته بریز آب روان تا من، بشویم مخفی از دشمن تنش از زیر پیراهن، ولی آهسته آهسته ببین بشکسته پهلویش، سیه گردیده بازویش تو خود ریز آب بر رویش، ولی آهسته آهسته همه خواب و علی بیدار، سرش بنهاده بر دیوار بگرید با دلی خونبار ، ولی آهسته آهسته حسن ای نورچشمانم حسین ای راحت جانم بنالید ای عزیزانم، ولی آهسته آهسته بیا ای دخترم زینب به پیش مادرت امشب بخوان او را به تاب و تب، ولی آهسته آهسته روم شب ها سراغ او، به قبر بی چراغ او کنم زاری ز داغ او، ولی آهسته آهسته
در بنى اسرائیل جوان فاسقى بود که در زمان حضرت موسى (علیه السلام)،
اهل شهر از معصیت او به تنگ آمده بودند به موسى خطاب شد، که او را بیرون کن. حضرت موسى بیرونش کرد. به قریه اى رفت. از آنجا نیز
بیرونش کردند، بالاى کوهى و در میان غارى رفت و در آنجا مریض شد و کسى نبود که او را پرستارى کند. صورت روى خاک گذارد و عرض کرد: یا رب لو کانت والدتى عند راسى لرحمتنى و بکت على ذلى و غربتى... پروردگارا! اگر پدر و مادر من حاضر بودند براى غربت من گریه مى کردند، الهى
حال که پدر و مادر را از من قطع کردى، رحمتت را از من قطع مکن و چنانچه دل مرا به آتش فراق آنها سوزاندى به آتش غضب خود مسوزان.
همینکه این مناجات را کرد به حور و غلامان خطاب شد بصورت پدر و مادر و
فرزندان او شوند و در پیش او حاضر شوند، آن جوان چشم گشود و آنها
را دید و خوشحال شد و از دنیا رفت.
به حضرت موسى (علیه السلام) خطاب شد، اى موسى یکى از بندگان شایسته ما در فلان موضع مرده است. بسوى او برو و او را
غسل بده و کفن کن، نماز بر او بخوان و او را دفن کن. موسى به غار آمد و دید همان جوان فاسق است.
عرض کرد: الهى مگر این همان جوان فاسق نیست که امر کردى از شهر و قریه بیرونش کنم.
خطاب شد: اى موسى بواسطه مرض او و بواسطه دور بودن او از وطنش و اقرار کردن به گناهش به او رحم کردم. اى موسى هرگاه غریب بمیرد
ملائکه آسمان و زمین ترحما براى غربتش گریه مى کنند، چگونه من او را رحم نکنم و
حال آنکه غریب است و منم ارحم الراحمین
در
میان بنى اسرائیل، خانواده اى چادرنشین در بیابان زندگى مى کردند و زندگى
آنها به دامدارى و با
کمال سادگى و صحرانشینى مى گذشت. آنها علاوه بر تعدادى گوسفند، یک خروس، یک
الاغ و یک سگ داشتند خروس آنها را براى نماز بیدار مى
کرد، و با الاغ، وسائل زندگى خود را حمل مى کردند و به وسیله آن براى خود
از راه دور آب مى آوردند، و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در
شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهى آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت
شدند، ولى مرد آنها که شخص صالحى بود مى گفت: خیر است انشاء
الله.
پس از چند روزى، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولى مرد خانواده گفت:
خیر است، طولى نکشید که گرگى به الاغ آنها حمله کرد و آن را
درید و از بین برد، باز مرد آن خانواده گفت: خیر است.
در همین ایام، روزى صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه
اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بیابان تنها آنها سالم باقى مانده اند.
مرد صالح گفت: رازى که ما باقى مانده ایم این بوده که چادرنشینهاى دیگر داراى سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صداى آنها
شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولى ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغ مان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسى است که همه چیزش را به خدا واگذار مى کند.
وقتی چترت خداست، بگذار ابر سرنوشت هرچه می خواهد ببارد