سر تا پای خودم را که خلاصه میکنم، می شوم قد یک کف دست خاک که ممکن بود یک تکه آجر باشد توی دیوار یک خانه، یا یک قلوه سنگ روی شانه یک کوه، یا مشتی سنگ ریزه ته اقیانوس، یا حتی خاک یک گلدان باشد،خاک همین گلدان پشت پنجره،.
یک کف دست خاک ممکن است هیچ وقت هیچ اسمی نداشته باشد و تا همیشه خاک باقی بماند، فقط خاک.
اما حالا یک کف دست خاک وجود دارد که الله به او اجازه داده نفس بکشد، ببیند، بشنود، بفهمد،جان داشته باشد.
یک مشت خاک که اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب کند ، عوض بشود، تغییر کند. وای خدای بزرگ من چقدر خوشبختم، من همان خاک انتخاب شده هستم همان خاکی که با بقیه خاکها فرق میکند من همان خاکی هستم که در دستهای بلا تشیه او ورزیده شده ام و او از نفسش در آن دمیده. (و نفخت فیه من روحی *و در آن ازروح خود دمیدم ...*حجر/29) من آن خاک قیمتی هستم. حالا می فهمم چرا فرشته ها آن قدر رشک می برند.
اما اگر این خاک، این خاک برگزیده، خاکی که اسم دارد، قشنگ ترین اسم دنیا را، خاکی که نور چشمی و عزیز دردانه عالم هستی هست... اگر نتواند تغییر کند، اگر عوض نشود ، اگر انتخاب نکند ، اگر همین طور خاک بماند ، اگر آن آخر که قرار است بر گردد و خود جدیدش را تحویل خدای خویش دهد، سرش را بیندازد پایین و بگوید: «یا لَیتَنی کُنتُ تراباً» بگوید: ای کاش خاک بودم ... این وحشتناک ترین جمله ای است که یک آدم می تواند بگوید. یعنی اینکه حتی نتوانسته خاک باشد ، چه برسد به آدم! یعنی اینکه ... خدایا دستمان را بگیر و نیاور آن روزی را که هیچ آدمی چنین بگوید ...