مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند
پیام های کوتاه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

۲۴شهریور

یا اباذر، مَنْ ماتَ وَ فى قَلْبِه مِثْقالُ ذَرَّة مِنْ کِبْر لَمْ یَجِدْ رائِحَئه الْجَنَّةَ، إِلاّ أَنْ یَتُوبَ قَبْلَ ذلِک.یا اَباذَر، أکْثَرُ مَنْ یَدْخُل النّارَ الْمُسْتَکْبِرُونَ،

  فَقالَ: رَجُلٌ وَهَلْ یَنْجوُ مِنَ الْکِبْر أحَدٌ یا رَسُولَ الله؟ قال: نَعَمْ، مَنْ لَبِسَ الصُّوْف وَ رَکِبَ الْحِمارِ... وَ جالَسَ الْمَساکِینِ.

 اى ابوذر، کسى که بمیرد در حالى که در قلبش ذرّه اى از تکبّر در دل او باشد بوى بهشت را نمى یابد، مگر اینکه قبل از مرگ از آن توبه کند.اى ابوذر، بیشتر کسانى که داخل آتش مى شوند متکبّرین هستند.

 مردى سؤال کرد: اى پیامبر خدا، آیا ممکن است کسى از کبر نجات پیدا کند؟

 حضرت(صلى الله علیه وآله) فرمود: آرى، کسى که لباس ساده بپوشد و مرکبش، تکبّرآور نباشد و همنشین با فقرا و مساکین باشد.                              [بحارالانوار ، جلد  74، صفحه 90]

 داستانک :

 در شب هفدهم ماه مبارک رمضان که پیغمبر صلى الله علیه و آله به معراج تشریف برد و همه جا را دید و در همان شب مراجعت فرمود. صبح آن شب ، شیطان خدمت آن سرور مشرف شد و عرض کرد: یا رسول الله ! شب گذشته که به معراج تشریف بردید، در آسمان چهارم طرف چپ ((بیت المعمور)) منبرى بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده آیا شناختى آن منبر را و متوجه شدید که از کیست ؟

 آن حضرت فرمودند: خیر؛ آن منبر از کیست ؟

 شیطان عرض کرد: آن منبر از من است و صاحب آن بودم ! بالاى آن مى نشستم و ملائکه پاى منبر من حاضر مى شدند، از براى آنها راه بندگى حضرت منان را مى گفتم . ملائکه از عبادت و بندگى من تعجب مى کردند! هر وقت که تسبیح از دستم مى افتاد، چندین هزار ملک بر مى خاستند، تسبیح را مى بوسیدند و به دست من مى دادند. اعتقاد من این بود که خداوند از من بهتر چیزى را خلق نفرموده ؛ ولى یک بار دیدم امر به عکس شد و رانده درگاه او شدم . و الان کسى از من بدتر و ملعون تر در درگاه احدیت نیست . اى محمد صلى الله علیه و آله وسلم ! مبادا مغرور شوى و تکبر نمایى ، چون هیچ کس از کارهاى الهى آگاه نیست .

 در ملاقات خود با حضرت یحیى عرض کرد: من جزو ملائکه بودم و چهار هزار سال سرم را از یک سجده بر نداشتم ؛ ولى عاقبتم این شد که از صفوف ملائکه بیرون شدم و مطرود و مردود و ملعون درگاه حق تعالى گردیدم   [داستانهایی از ابلیس صفحه 40 به نقل از خزینه الجواهر  646]

۱۱شهریور

5. وَ الشَّجَاعَةَ (شجاعت )

پنجمین و آخرین صفتی که آن کافر دارا بود و باعث نجاتش شد شجاعت است

به جرئت می توان گفت که مصداق بارز انسان شجاع در عصر ما امام خمینی بود

به عنوان نمونه در سال 43 امام بعد از آزادیشان که در مسجد اعظم سخنرانی کردند فرمودند: والله من به عمرم نترسیدم، آن شبی هم که آنها مرا می بردند آنها می ترسیدند و من آنها را دلداری می دادم.

و در جایی دیگر به یکی از نزدیکان خود می فرمایند:

 «وقتی من را برای تبعید می‌بردند، در بیابانی در مسیر، ماشین به سمت جاده‌ای خاکی منحرف شد و من یقین حاصل کردم که قصدشان کشتن من است. وقتی به دلم رجوع کردم، دیدم هیچ تکان نخورده است و هیچ دلهره‌ای ندارم»!

داستانک1:

 دکتر عارفی، پزشک مخصوص امام، می‌گوید: «یک وقتی اطراف جماران مورد اصابت موشک قرار گرفت، به نحوی که شیشه‌ها فرو ریخت و ما از ترس به زیر میز رفتیم وقتی به مانیتور نگاه کردیم، دیدیم وضعیت قلب امام کمترین تغییری نکرده است»! [چندین خاطره از این دست؛ در کتاب طبیب دلها، نوشته ی دکتر عارفی ، موجود است]

داستانک2:

روز 12 بهمن ،از یک طرف هواپیمای امام در آسمان و از طرف دیگر تانکهای بختیار در فرودگاه و میلیونها انسان با اضطرابی عجیب چشم به راه ؛اما هنگامی  که خبرنگاری در هواپیما کنار امام نشست و از ایشان پرسید: «حضرت آیت‌الله، اکنون که بعد از پانزده سال تبعید به ایران برمی‌گردید، چه احساسی دارید؟!» و امام بی هیچ درنگی و با تقدیم لبخندی نمکین فرمودند: هیچ

بعد از 15 سال تبعیدی تلخ و در شرایطی که هنوز کشور در دست دشمن بود و همه قوای نظامی و انتظامی تحت فرمان بختیار بود و هر احتمالی در مورد جان امام وجود داشت این پیرمرد در پاسخ این سؤال که چه احساسی داری؟ می‌گوید هیچ! اهل معنی باید سال‌ها در تحلیل این «هیچ» بگویند و بنویسند تا اندکی از «همه» عمق این «هیچ» برملا شود.

۰۸شهریور

4. وَ صِدْقَ اللِّسَانِ (راستگویی)

راستگویی ، چهارمین صفت مورد رضای خدا و رسول است

داستانک :

در احوالات مرحوم شیخ عباس قمی (رحمه ا... علیه) صاحب کتابهای مهمی از جمله مفاتیح الجنان و منتهی الآمال و ... آمده است:

در ایام بیماری که موجب رحلت ایشان گردید یکی از علمای تهران برای عیادت به حضورش رسید ؛ حاج شیخ عباس آن روز بسیار ناراحت و متفکر بود ؛ آن عالم بزرگ می پرسد ؛ چرا ناراحتید ؟

شیخ پاسخ می دهد: در سفری که به حج رفتم در مکه معظمه خواستم به روش محدثین که از یکدیگر اجازه می گیرند از یکی از محدثین عامه اهل سنت اجازه حدیث بگیرم ، وقتی این منظور را با وی در میان نهادم عالم سنّی مطلبی گفت و من روی مصالحی آن را انکار کردم ، اکنون در این فکرم که فردای قیامت چگونه این دروغ را در محضر عدل الهی توجیه کنم .

[حاج شیخ عباس قمی ، مرد تقوا و فضیلت صفحه 65]

۲۷خرداد


ذَرْنىِ وَ مَنْ خَلَقْتُ وَحِیدًا-وَ جَعَلْتُ لَهُ مَالًا مَّمْدُودًا - وَ بَنِینَ شهُُودًا - وَ مَهَّدتُّ لَهُ تَمْهِیدًا - ثمُ‏َّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ

مرا با کسى که او را خود به تنهایى آفریده‏ ام واگذار! - همان کسى که براى او مال گسترده‏اى قرار دادم - و فرزندانى که همواره نزد او (و در خدمت او) هستند، - و وسایل زندگى را از هر نظر براى وى فراهم ساختم!  - باز هم طمع دارد که بر او بیفزایم!  (سوره مدثر آیه ی 11 تا 15)

داستانک :

روزی پادشاهی بود در یک کشور ثروتمند و بزرگ اما پادشاه خوشحال نبود. روزی که از آشپزخانه دربار می گذشت دید که آشپز خوشحال و خندان است از او در مورد علت شادیش پرسید او گفت: چرا خوشحال نباشم خانه دارم زنی خوب دارم و از فرزندانم هم راضی ام چرا خوشحال نباشم .

پادشاه موضوع را به وزیر گفت و علت را از او جویا شد. وزیر گفت چون او وارد گروه 99 نشده است.

پادشاه به وزیر گفت گروه 99 چیست؟ گفت گروه 99 سکه. پس قرار شد که 99 سکه در کیسه ای در کنار خانه آشپز بگذارند. آشپز کیسه را برداشت و با دیدن سکه ها خوشحال شده آنرا شمرد 99 تا بود دوباره شمرد باز هم 99 سکه خیلی ناراحت شد سروصدا براه انداخت تا آن سکه دیگر را پیدا کند ولی خبری نبود.

از فردا تصمیم گرفت تا بیشتر کارکند تا آن سکه باقیمانده را بدست آورد شب ها تا دیر وقت کار می کرد و خسته به خانه می آمد و صبح بخاطر اینکه دیر از خواب بیدار شده بود با همه دعوا می کرد.

وزیر به پادشاه گفت: آری حال او هم وارد گروه 99 شده. افرادی که پول به اندازه کافی دارند اما بخاطر حرص و طمع به خود و زندگیشان سخت می گیرند.

 این داستان مانند انسانهایی است که چند ماه پیش یک سکه خریده بودند و حالا که سکه گران شده می گویند ؛ کاش دوتا خریده بودیم . و آنکه 2 تا خریده می گوید کاش 3 تا ...