در
یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۷۲ وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای
انسان نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن
هم به طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد
گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود ۳۵ سال سن شدم که چمدان
مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار
آنها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب بخیر آقا!
به
زبان انگلیسی حرف میزد، آنهم با لهجه آمریکایی رایج در کشور کانادا،
وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش
شکفت. ادامه داد: