مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند
پیام های کوتاه

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شکر» ثبت شده است

۰۹مهر

امام محمد باقر(علیه السلام):

 افزایش نعمت از جانب خداوند قطع نمی شود، مگر اینکه شکر از جانب بندگان قطع گردد.

.

.

.


لَئِن شَکَرْتُمْ لأَزِیدَنَّکُمْ وَلَئِن کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِی لَشَدِیدٌ (ابراهیم/7)

اگر مرا سپاس گویید ، بر نعمت شما می افزایم ، و اگر کفران کنید ، بدانید که عذاب من سخت است

.

.

.

شکر نعمت نعمتت افزون کند 

کفر نعمت از کفت بیرون کند

.

.

.



شهادت شکافنده علم نبوی،مظهر حلم علوی امام محمد باقر(علیه السلام) تسلیت باد

۰۴مرداد

بهترین بندگان در کلام امام رضا
1- از انجام کار نیک خوشحال میشوند

2- استغفار به هنگام گناه

3- شکر گذاری به هنگام عطای نعمت

4- صبر به هنگام نزول بلا

5- بخشش به هنگام غضب


۲۹ارديبهشت

روزی مهندس ساختمانی از طبقه 6 می خواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند...

خیلی اورا صدا میزند اما بخاطر شلوغی و سر صدا کارگر متوجه نمی شود، به ناچار مهندس یک اسکناس 10 دلاری به پایین می اندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند...

کارگر 10 دلار را بر می دارد و توی جیبش می گذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند مشغول کارش می شود...

بار دوم مهندس 50 دلار را می فرستد و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش می گذارد!!!

بار سوم مهندس سنگ کوچی را می اندازد پایین و به سر کارگر برخورد می کند در این لحظه کارگر سرش را بلند می کند و بالا را نگاه می کند  و مهندس کارش را به او می گوید.

این داستان همان داستان زندگی انسان است

خدای مهربان همیشه نعمتها را برای ما می فرستد اما ما سپاسگذار نیستیم...!!!


اما وقتی که سنگ کوچکی بر سرمان می افتد که در واقع همان مشکلات کوچک زندگی اند به خداوند

روی می آوریم

بنا بر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی به ما رسید لازم است که سپاسگذار باشیم قبل از اینکه سنگی بر

 سرمان بیفتد

وَإِذَا غَشِیَهُم مَّوْجٌ کَالظُّلَلِ دَعَوُا اللَّـهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَى الْبَرِّ‌ فَمِنْهُم مُّقْتَصِدٌ ۚ وَمَا یَجْحَدُ بِآیَاتِنَا إِلَّا کُلُّ خَتَّارٍ‌ کَفُورٍ‌ ﴿ ٣٢ لقمان﴾

چون آنان را [در دریا] موجى [به دنبال موجى] مانند ابرهاى سایه‏ انداز فرو پوشد ، خدا را در حالى که ایمان و عبادت را براى او [از هرگونه شرکى] خالص مى‏کنند ، مى‏خوانند ، و زمانى که آنان را به خشکى مى‏رساند برخى از آنان به راه میانه و معتدل [که راه توحید است] مى‏روند [و برخى پیمان می ‏شکنند] و آیات ما را جز هر پیمان‏شکن خائن و کفر پیشه‏ اى انکار نمى ‏کند .«32»


۰۸اسفند




مى گویند: وقتى که حجاج بن یوسف ثقفى در مسافرت به یمن براى حکومت با جلال و تشریفات حکومتى مى رفتند، هرجا که منزل مى کردند، خیمه حکومتى مى زدند، آشپزها مشغول پختن مى شدند.
در یکى از منزلها هوا خیلى گرم بود.خیمه اى زده بودند. براى اینکه هوا خنک شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن کردند، انواع حلویات، شیرینى ها، خوراکى ها، پختنى ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانى جوانى مى چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شکم گوسفندى کرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب مى سوزاند.حجاج کذائى از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.
رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کارى ندارم، امیر کى هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.
حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده اى، ناراحتى، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن.
گفت: نمى توانم بنشینم.
پرسید: چرا؟
گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.
گفت: نمى خورم.
پرسید: چرا نمى خورى؟
گفت: جاى دیگر وعده دارم.
حجاج پرسید: جاى دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائى هست؟
چوپان گفت: بلى.
گفت: بهتر از طعام سلطنتى هم مگر هست؟
گفت: بله بهتر، بالاتر.
پرسید: مهمان چه کسى هستى؟ به چه کسى وعده دادى؟
گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.
چوپان بیابانى است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه مى گیرد و مى گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمى توانست در بیفتد.
جورى جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند.
حجاج گفت: خیلى خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.
چوپان گفت: خیلى خوب به شرطى که سندى به من بدهى که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟
حجاج دید باز نمى شود با این دانشمند حقیقى، مؤمن بالله و راستى دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمى تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبى دیگر کجا نصیب تو مى شود؟ تو چرا این قدر پا به روزى خودت مى زنى؟ چرا اینقدر نادانى؟
چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده اى؟
(اى حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردى به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.)