از حکیمی پرسیدند: زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت
: چهار اصل
دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام
شدم
دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
از حکیمی پرسیدند: زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت
: چهار اصل
دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام
شدم
دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم
دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود
می نویسد :
روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و
او به من نمی دهد . قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش
کرده بود . قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟ زن گفت : آری ، آن
دو مرد شاهدند .
قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال ار
شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است .گواهان گفتند : سزاست این زن
نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن
است ، تا آنگاه گواهی دهیم
چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش
فریاد برآورد شما چه گفتید ؟ برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره اش را به شما
نشان دهد ؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در
حضور دو مرد بیگانه نمایان شود . چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده
کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید
چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی ما را هم می دید که برخی.........
«گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت، دید که بهلول، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هرچه سعی می کنم، می بینم که به من بیشتر از دو ذراع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد».
غفلت:
به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند، چه کنیم؟
گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هرچند بجنبانی، بیدار
نمی شود
آیت الله ناصری که از اولیای الهی و از دوستان قدیمی آیت الله بهجت میباشند پس از پیروزی تیم ملی ایران مقابل آمریکا در سخنرانی خود با گریه فراوان فرمودند :
شب گذشته در آسمان شور و غوغای عجیبی از دعای اهل زمین به وجود آمده بود...
آنگاه پس از گریه شدید ، فرمودند : والله اگر مردم فقط یک مرتبه این طور برای فرج امام زمان (عجل الله فرجه) دعا میکردند ، حضرت می آمدند...
ای کاش روزی بیاید که همه مستضعفان و مظلومان جهان به ویژه مسلمین ، و در راس آن شیعیان و محبان محمد و آل محمد(صلی الله علیه و آله ) به این نتیجه برسند که باید یگانه منجی بشریت بیاید هم او که تمامی امت ها وعده آمدنش را داده اند . آنگاه همه با هم از پیر و جوان خرد و کلان زن و مرد دست به دعا بردارند و ظهور و فرج آن عزیز غایب از نظر و غریب دوران ها را از خدا بخواهند
[کتاب آخرین فرمانده ، اولین سرباز ؛ پژوهش و نگارش :مجید فولادی صفحه 33]