قال اباعبدالله الحسین علیه السلام:
یاهذا کفّ عن الغیبة فإنها أدام کلاب النّار
شخصی نزد امام حسین از کسی غیبت کرد، امام فرمود:
ای فلانی دست از غیبت بردار زیرا غیبت نان و خورش سگهای دوزخ است
منبع :تحف العقول، صفحه 177
داستانک:
به شخصی گفتند: شنیدیم که مىخواهى همسرت را طلاق بدهى؟ گفت: بله،
گفتند: چرا میخواهى او را طلاق بدهى؟ گفت: او ناموس من است، الان خودش هم در این مجلس نیست، من حق ندارم از او غیبت کنم. شما سؤال بدى کردید.
زن را طلاق داد و زن هم بعد از مدتى طبق حکم فقه رفت و شوهر کرد. سال بعد رفقا به او گفتند: راستى زنت را پارسال چرا طلاق دادى؟
گفت: او الان زن من نیست، ناموس دیگران است، خدا به من اجازه نمیدهد که پشت سر ناموس مردم حرف بزنم. شما این سؤالتان بیجا است که از من میپرسید
حضرت موسی داشت می رفت. نگاه کرد دید یه جوانی برهنه است و خاکستر روی خودش ریخته تا سترعورت بکنه. گفت موسی داری میری با خدا مناجات می کنی حداقل یه لباس از خدا واسه من بخواه.
حضرت یه خورده جلوتر رفت دید یه نفر وضع آن چنانی داره. خدمه و حشمه، کنیز و غلام. گفت موسی به خدای خودت بگو یه مقدار از دردسرهای ما رو کم کنه. نمی خوام این همه به ما داده. بسمونه. چقدر دیگه؟
موسی اومد و مناجات کرد.
خطاب رسید موسی پیام اون دو تا بنده هامو ندادی. عرضه داشت خدایا تو از همه چیز باخبری.
فرمود موسی به اون جوان اولی که گلایه می کرد که سر راهتو گرفته بود بگو اگه زیادی حرف بزنی همین خاکسترها رو هم کنار می زنم. آبروت بره.
به دومی هم بگو اون کسی که می نالید از این همه نعمات بگو هر چی هم که بنالی بهت میدم.
گفت خدایا علتش چیه؟ یه نفر یه لباس ازت می خواد بهش عنایت نمی کنی، یکی اون همه وضعش خوبه می خواد کمتر کنی میگی باز بهش میدم.
فرمود موسی هر دو این جوان ها، اولی که به این روز افتاده وضع پدرش خیلی خوب بود. وقتی اومد کنار بستر باباهه، باباش گفت این مال، این منال، این زندگی اینها همش مال تو. برو ببینم چکار می کنی. بچه اش رو به مال دنیا سپرد. اینطوری بیچاره شد.
اما اونی که وضعش خوبه پدرش داشت از دنیا می رفت گفت آه در بساط ندارم. تو رو به خدا می سپارم.
موسی! من حکیم هستم. می دونم برای همه بنده هام باید چکار کنم.
برای خدا وقتی کاری می کنی خط و مشی تعیین نکنیم بگیم خدا «آنچه خیر ماست به ما عنایت کن».
روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سؤال می کند:
آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد؟
خطاب میرسد:آری!
موسی با حیرت می پرسد:آن شخص کیست؟
خطاب میرسد:او مرد قصابی است در فلان محله.
موسی می پرسد:می توانم به دیدن او بروم؟
خطاب میرسد:مانعی ندارد!
فردای آن روز موسی به محل مربوط رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند.و می
گوید:من مسافری گم کرده راه هستم،آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم؟
قصاب در جواب می گوید:مهمان حبیب خداست،لختی بنشین تا کارم را انجام
دهم،آنگاه با هم به خانه می رویم.موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب
می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر
آن را جدا کرد در پارچه ای پیچید،و کنار گذاشت.ساعاتی بعد قصاب می گوید:کار
من تمام است برویم.سپس با موسی به خانه قصاب میروند،به محض ورود به
خانه،رو به موسی کرده و می گوید:لحظه ای تأمل کن!
موسی مشاهده می کند
که طنابی را به درختی در حیاط بسته،آن را باز کرده و آرام آرام طناب را شل
کرد.شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خود جلب
کرد،وقتی تور به کف حیاط رسید،پیرزنی را در میان آن دید،با مهربانی دستی
بر صورت پیرزن کشید،سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد،دست و
صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت:مادر جان،دیگر کاری نداری.
و
پیرزن می گوید:پسرم انشاالله که در بهشت همنشین موسی شوی.سپس قصاب پیرزن
را مجددا" در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرار داده و پیش موسی آمده و با
تبسمی می گوید:او مادر من است و آنقدر پیر شده که مجبورم او را این گونه
نگهداری کنم و از همه جالب تر آنکه همیشه این دعا را برای من می خواند که
"انشاالله در بهشت با موسی همنشین شوی!"
و چه دعایی!!آخر من کجا و بهشت کجا؟آن هم با موسی!
موسی لبخندی میزند و به قصاب می گوید:من موسی هستم و تو یقینا"به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد!