مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند
پیام های کوتاه

داستانهای پند آموز

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۰۹ ق.ظ

حضرت موسی گفت خدایا کجایی ؟ آن قدر دوری از من که فریادت بزنم تا صدایت کنم یا نزدیکی ، کنار منی؟
خداوند (جل جلاله) فرمود «انا جلیس من ذکرنی». من همنشین اویم که مرا یاد کند.

 اینجا موسی شروع کرد دعا کردن و خواسته اش را از خدا خواستن. خدایا ازتو می خواهم روز قیامت آن موقعی که فرموده ای آلوده ها مشخصند وهمه می فهمند اینان چکاره اند، آنجا پرده روی زشتیهایم بیندازی.

موسی سوال کرد خدایا کدام بنده هایت شامل این لطفت میشوند که پرده را از زشتیهایشان بیندازی؟

خدای تعالی  فرمود موسی ،آنهایی که مرا یاد می کنند ،من هم آنها را یاد می کنم. آنهایی که مرا دوست بدارند من هم آنهارا دوست دارم.

موسی! به خاطر این بنده هایم ، اگر بخواهم بلایی بر آن سرزمین وارد کنم ، بلا را دور می کنم. آنهایی که می آیند به در خانه من با من حرف میزنند.

**********************************************************

حضرت موسی داشت می رفت. نگاه کرد دید یه جوانی برهنه است و خاکستر روی خودش ریخته  تا سترعورت بکنه. گفت موسی داری میری با خدا مناجات می کنی حداقل یه لباس از خدا واسه من بخواه.

حضرت یه خورده جلوتر رفت دید یه نفر وضع آن چنانی داره. خدمه و حشمه، کنیز و غلام. گفت موسی به خدای خودت بگو یه مقدار از دردسرهای ما رو کم کنه. نمی خوام این همه به ما داده. بسمونه. چقدر دیگه؟

موسی اومد  و مناجات کرد.

خطاب رسید موسی پیام اون دو تا بنده هامو ندادی. عرضه داشت خدایا تو از همه چیز باخبری.

فرمود موسی به اون جوان اولی که گلایه می کرد که سر راهتو گرفته بود بگو اگه زیادی حرف بزنی همین خاکسترها رو هم کنار می زنم. آبروت بره.

به دومی هم بگو اون کسی که می نالید از این همه نعمات بگو هر چی هم که بنالی بهت میدم.

گفت خدایا علتش چیه؟ یه نفر یه لباس ازت می خواد بهش عنایت نمی کنی، یکی اون همه وضعش خوبه می خواد کمتر کنی میگی باز بهش میدم.

فرمود موسی هر دو این جوان ها، اولی که به این روز افتاده وضع پدرش خیلی خوب بود. وقتی اومد کنار بستر باباهه، باباش گفت این مال، این منال، این زندگی اینها همش مال تو. برو ببینم چکار می کنی. بچه اش رو به مال دنیا سپرد. اینطوری بیچاره شد.

اما اونی که وضعش خوبه پدرش داشت از دنیا می رفت گفت آه در بساط ندارم. تو رو به خدا می سپارم.

موسی! من حکیم هستم. می دونم برای همه بنده هام باید چکار کنم.

برای خدا وقتی کاری می کنی خط و مشی تعیین نکنیم بگیم خدا «آنچه خیر ماست به ما عنایت کن».


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی