ولادت امام هادی
قالَ الإمامُ الهادی - علیه السلام - : الْحَسَدُ ماحِقُ الْحَسَناتِ، وَالزَّهْوُ جالِبُ الْمَقْتِ، وَالْعُجْبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ الْعِلْمِ داع إلَی الْغَمْطِ وَالْجَهْلِ، وَالبُخْلُ أذَمُّ الاْخْلاقِ، وَالطَّمَعُ سَجیَّةٌ سَیِّئَةٌ.
«بحارالأنوار، ج 69، ص 199، ح 27»
امام علی النقی حضرت هادی - علیه السلام - فرمود:
حسد موجب نابودی ارزش و ثواب حسنات می گردد.
و تکبّر و خودخواهی جذب کننده دشمنی و عداوت افراد می باشد.
و عُجب و خودبینی مانع تحصیل علم خواهد بود و در نتیجه شخص را در پَستی و نادانی نگه می دارد.
و بخیل بودن بدترین اخلاق است;
و طَمَع داشتن خصلتی ناپسند و زشت می باشد.
ز سوی عرش رحمن، نوید شادی آمد
بشارت ای محبان، امام هادی آمد
کجایی یابن زهرا بده عیدی مارا
که روح عشق و ایمان امام هادی آمد
کمکهای غیبی
روزی متوکل به نود هزار سواره از ترکهای ساکن سامرا دستور داد هر کدام ظرف علف اسب خود را از گِل سرخرنگ پر کنند و در وسط یک میدان وسیع روی هم بریزند .
گلها به شکل همانند یک تپه بزرگ درآمد. متوکل بالای تپه رفت و امام هادی علیه السلام را نیز فرا خواند و گفت:« تو را خواستهام که لشگریان مرا تماشا کنی.»
لشگریان متوکل همه لباس رزم به تن و شمشیر در دست داشتند.
غرض متوکل از این کار، ترساندن افرادی بود که قصد قیام علیه او را داشتند و ترس موکل بیشتر از امام هادی علیه السلام بود که مبادا به یکی از خاندانش دستور قیام دهد.
امام هادی علیه السلام به متوکل فرمود:« آیا میخواهی من هم لشگرم را به تو نشان بدهم؟»
متوکل گفت:« بله.»
امام هادی علیه السلام دعایی کرد. ناگهان میان آسمان و زمین و میان مشرق و مغرب، فرشتگانی مسلح ظاهر شدند.
متوکل با تماشای این صحنه از هوش رفت. پس از آنکه به هوش آمد، امام هادی علیه السلام فرمود:« ما در دنیا با شما درگیری نداریم و مشغول به امر آخرت هستیم. نترس و بیهوده به ما بدبین نباش.»زنی که ادعا داشت زینب است
در روزگار حکومت متوکل زنی
ادعا کرد که زینب دختر فاطمه زهرا سلام الله علیها است متوکل به او گفت: تو زن
جوانی هستی و از زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله سالیانی گذشته است.
آن زن گفت: رسول خدا دستش را
بر بدن من کشیده است و از خداوند خواسته که هر چهل سال جوانی ام را به من برگرداند
و من این مطلب را تا به حال برای مردم اظهار نکردم. متوکل سران ابی طالب و فرزندان
عباس و قریش را خواست و مشورت کرد آنها گفتند در فلان تاریخ زینب دختر حضرت فاطمه
علیه السلام وفات یافته است ولی آن زن می گفت دروغ است .
متوکل گفت: من از فرزندان
عباس نیستم اگر نتوانم حجت و دلیلی نقض سخن این زن بیاورم.
اطرافیان گفتند: امام هادی
علیه السلام را بخواه امید است که پاسخی داشته باشد امام هادی علیه السلام به آن زن
فرمود: گوشت بدن فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است بنابراین اگر راست می گوئی
داخل محوطه درندگان بشو.
آن زن گفت: دیگران که در این
مجلس مدعی هستند از فرزندان امام حسن و امام حسین علیهما السلام هستند داخل شوند.
متوکل به حضرت هادی علیه
السلام گفت: شما خودتان داخل شوید.
امام فرمود: مانعی ندارد،
نردبانی آوردند و در محوطه ای که شش شیر بود امام داخل شد پس از ورود امام تمام
شیرها خود را به امام نزدیک کردند و امام دست بر سر آنها می کشید
وزیر متوکل گفت: تا این خبر
منتشر نشده حضرت را خارج کن.
متوکل گفت: ای ابوالحسن ما
قصد سوئی نسبت به تو نداشتیم، فقط می خواستیم به گفته ات یقین پیدا کنیم، دوست
دارم که بیرون بیایی امام هادی علیه السلام برخاست و به طرف نردبان حرکت کرد در
حالی که همه شیرها خود را به لباس حضرت می مالیدند امام روی اولین پله نردبان که
قرار گرفت متوجه شیرها شد و با دست اشاره کرد که بر گردند و شیر ها برگشتند، امام
از محوطه شیران خارج شد و فرمود: هر کس می پندارد که از فرزندان فاطمه است در این
مکان برود
متوکل به آن زن گفت: داخل محل
شیران برو آن زن گفت: شما را به خدا دست نگه دارید من ادعای باطلی کردم من دختر
فلانی هستم تنگ دستی و فشار مرا به این کار وادار کرد.
متوکل گفت: او را داخل محوطه
شیران بیافکنند. در این هنگام مادر متوکل شفاعت کرد و او را نجات داد
خنثی شدن نقشه ترور امام
احمد بن اسرائیل، کاتب معتّز پسر متوکل نقل می کند که روزی به همراه معتز به مجلس متوکل رفتم. متوکل روی تخت نشسته بود و با خشم در حال گفتگو با وزیرش فتح بن خاقان بود؛ رنگ صورتش دگرگون می شد و شعله غضبش لحظه لحظه افروخته تر می گردید و پیوسته به فتح می گفت: آنکه تو درباره اش سخن میگویی چنین و چنان کرده است.
فتح نیز متوکل را آرام می کرد و می گفت اینها همه تهمت و افتراء و دروغ است. ولی متوکل آرام نمی شد و می گفت:«به خدا سوگند این ریاکار زندیق راکه ادعای دروغ دارد و در دولت من رخنه می کند می کشم.»
پس از این متوکل دستور داد به چهار مامور بربری شمشیر بدهند تا وقتی امام هادی علیه السلام داخل می شود او را بکشند. سپس متوکل گفت:«سوگند به خدا پس از کشتنش او را خواهم سوزاند.»
طولی نکشید که امام هادی علیه السلام داخل شد. من دیدم امام زیر لب چیزی می گوید ولی هیچ نشانهای از اضطراب و ترس در سیمای امام مشاهده نمیشد.
متوکل با دیدن حضرت هادی علیه السلام، از تخت پایین آمد و به استقبال او شتافت، خود را به دست و پای امام انداخت و دستهای امام و میان دو چشمش را بوسید و گفت:«ای آقای من، ای پسر رسول الله، ای بهترین خلق خدا، ای پسر عموی من، ای مولای من، ای ابو الحسن.»
سپس گفت:«برای چه به اینجا آمدهای؟»
امام فرمود:«فرستاده تو به من گفت که به اینجا بیایم.»
متوکل گفت:«آن زنازاده دروغ گفته است. ای آقای من، به خانه برگرد.»
آنگاه به فتح و عبیدالله و معتّز دستور داد:«آقای خودتان و سرور من را بدرقه کنید.»
امام از کاخ بیرون رفت. ماموران متوکل به محض دیدن امام، به سجده افتادند و تعظیم کردند.
پس از رفتن امام هادی علیه السلام، متوکل از مامورانش پرسید چرا به ماموریت خود عمل نکردند.
ماموران در پاسخ گفتند:«از شدت هیبت و عظمت امام بی اختیار شدیم زیرا در اطرافش بیش از صد شمشیر برهنه دیدیم که صاحبان آن شمشیرها دیده نمیشدند. به همین دلیل وحشت کردیم و نتوانستیم دست به شمشیر ببریم.»