دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای
بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو
غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که
خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای
بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو
غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که
خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به
پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:... نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول
گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را
رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون
گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی
نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای
عزوجل نیکوئی کنی؟!
۱
۰
۹۲/۱۱/۲۸