مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند

با مدد از خدای مولا علی «کانون فرهنگی ثامن الحجج مسجد علی بن ابیطالب فارس - لامرد- بخش اشکنان - روستای پسبند»

مسجد علی بن ابیطالب(علیه السلام) پسبند
پیام های کوتاه
۱۳اسفند

او به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آن هم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گفت: ببخشید، آقای علی‌‌بن موسی‌الرضا کجاست؟می‌خواهم او را ببینم!عنایات ویژه هشتمین اختر تابناک آسمان ولایت و امامت، زمان و مکان نمی‌شناسد؛  می‌خواهد مسیحی، یهودی یا مسلمان باشی فرقی نمی‌کند، چرا که او چراغ هدایت است و فطرت‌های پاک را به خوبی راهنمایی می‌کند، کافی است که از با عمق وجود او را صدا بزنید و او را بخوانید.
آنچه که در ادامه می‌آید شرح حال یکی از این جوانان‌پاک ضمیر است  که با اعجاز رضوی از کانادا راهی مشهد  الرضا(ع) می‌شود تا با محبوب خویش ملاقاتی داشته باشد، این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا از زبان  بزرگان» به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمین مهدی انصاری نقل می‌شود:
همه چیز از جشن میلاد شروع می‌شود
در یک شب سرد زمستانی سال 1372 وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین  صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود 35 سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا!به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی  جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد :
ـ ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا، کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
ـ معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم « مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟!
ـ دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را ملاقات کنم.
ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟
ـ خود ایشان.
دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که  حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم:
ـ شما ایشان را دیده‌اید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
ـ یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را دیده‌اید؟!
ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟
ـ بله، البته.
موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم  
و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد، ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم:
ـ ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع  کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند،  چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است.
وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در  
کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به  زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای  اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش  فرصت این کار را نمی‌یافتم .  
دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما !   
هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم!
آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا(ع)» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس  آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم،
بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود،  
سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه  کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
ـ با من کاری دارید؟
من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:
ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!  
ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسی‌الرضا» هستم.
ـ علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم...   
ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین  قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم.»
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب می‌توانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ولی جای شما کجا است؟
ـ ایران.
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!
رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات
دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. 
خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و  علامت و گفتند:
ـ به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و  به ملاقات من می‌آیی.وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت  اداری لحظه شماری می‌کردم.
اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار
نشسته بود گفتم، اظهار داشت:
ـ چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید!
خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت:
ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است.
بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها:
 . «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو»
*************************************************************
چمدان و کفش‌ها را به کفشداری مسجد گوهرشاد سپردیم و وارد شدیم.
هنوز از پله‌های تالار مقابل ضریح پایین نیامده بودیم که ازدحام جمعیت را دید:
این جمعیت انبوه، در این وقت شب این جا چه کار می‌کنند؟-
- این‌ها هم مثل من و شما برای ملاقات علی بن موسی الرضا(ع) به این جا آمده‌اند.
- اما من فکر می‌کردم ایشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به دیدارشان بیایم، آن هم یک دیدار خصوصی! حالا...  
حالا توی این شلوغی، چه طور می‌توانیم از ایشان وقت ملاقات بگیریم؟ من دوست دارم ایشان را به تنهایی ملاقات
کنم.
- مگر ایشان شما را دعوت نکرده؟
- چرا.
- پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد.
- حالا ما چه طور خودمان را به ایشان معرفی کنیم؟
- او نیازی به معرفی ندارد، همان‌طور که قبلاً به دیدار تو آمده، خود او همین جا صدایت خواهد کرد.
به خوبی می‌شد برق شگفتی و تعجب را در چشمان او دید، اما دیگر چیزی نپرسید و با هم از پله‌ها پایین رفتیم و به  سمت ضریح حرکت کردیم، او نمی‌دانست که ضریح چیست! گفت:
- حتما ایشان در جای بلندی نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو می‌کنند.
- نه!
- نکند این شخص، یک موجود خیالی است و وجود خارجی ندارد؟
- نه! کاملاً واقعی است. یک موجود خیالی نمی‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنیا به دیدارش بیایی، آدرس  این جا را هم به تو بدهد و بلیت رفت و برگشت تو را نیز برایت تأمین کند و ...
کم کم دیگر به ضریح نزدیک شده بودیم.
پرسید:
- چرا این مردم به این صندوق چسبیده‌اند؟!
- آخر، آقا علی بن موسی‌الرضا(ع) داخل آن هست.
- آیا می‌شود او را دید؟
- بله.
- چطور؟
- همان گونه که خدا را در دل می‌بینی.
- بله، درست است.
- آیا تا به حال حضرت عیسی(ع) را دیده‌ای؟
- بله، بارها، اما در خواب.
- آقای علی بن موسی الرضا هم همان طور برایت مجسم خواهد شد، زیرا او در بیش از هزار سال قبل به دست  دشمنانش شهید شده است.
پس از رد و بدل شدن این حرف‌ها، برای اینکه در میان ازدحام جمعیت، اذیت نشود، او را از سمت بالا سر  حضرت به نزدیک ضریح هدایت کردم و گفتم:
- تو در همین جا بایست تا خود آقا به دیدارت بیاید.
بعد هم کتاب دعایی را باز کردم و در کنار وی مشغول خواندن زیارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهید تمام هوش  و حواسم متوجه جوان کانادایی بود و از خواندن زیارت‌نامه چیزی نفهمیدم.
او هم به ضریح زل زده بود و انگار که رفته باشد توی یک عالم دیگر ناگهان به زبان آمد و گفت:
- آقای علی بن موسی الرضا ...   
و بی آنکه سلامی بکند ادامه داد:
- شما مرا دعوت کردید، من هم آمدم و ...
حدود یک ساعت و نیم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ریخت، اشکی به پهنای تمام صورتش! من بعضی از  حرف‌هایش را می‌فهمیدم و بعضی را نه، وقتی ملاقاتش به پایان رسید به او گفتم:
- گمان نمی‌کردم شما این همه راه را برای دیدن کسی آمده باشی و آن وقت با دیدنش این چنین گریه کنی!
صحبت‌هایی که امام رضا(ع) با این جوان کانادایی کرد  
- بله، خودم هم گمان نمی‌کردم، اما جذابیت فوق‌العاده‌ای این قدیس آسمانی، بی‌اختیار مرا به گریه وا می‌داشت، به  خصوص لحظه‌ پایانی دیدار که به من گفت:
«شما دیگر خسته شده‌اید، بروید و استراحت کنید، فردا منتظر شما هستم».
این جدایی و انفصال برایم خیلی سخت بود و اشک مرا بیشتر درآورد!...
بی ‌آنکه جوان کانادایی نمازی بخواند یا دعایی بکند، از حرم خارج شدیم.
در هتل تهران یک اتاق دو نفره برایش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پی بگیرم. پس از  صرف شام، پرسیدم:
- با آقای علی بن موسی‌الرضا (ع) چه صحبت‌هایی کردی؟
- از ایشان سؤال‌هایی کردم و ایشان هم جوابم را داد، سؤال‌هایی درباره دنیا، آخرت، انسانیت، عاقبت انسان و آینده‌ بشریت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر می‌خواهی درهای روشن زندگی و بهشت دنیا و آخرت را ببینی حتماً  به قرآن سری بزن»
گفتم: اسم قرآن را شنیده‌ام، ولی تا به حال به آن سر نزده‌ام.
آقا هم مدتی برای من قرآن خواند، آن هم با لحنی جذاب و ملکوتی! چنان جذب آوای ملکوتی قرآنش شده بودم که
یکسره و بی‌اختیار، اشک می‌ریختم! از همان جا حسابی شیفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم:
- امیدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم.
- گفت: به شرطی می‌توانی از این کتاب بهره‌‌ کامل ببری که اصل و ریشه‌ آن را بپذیری.
گفتم: اصل و ریشه‌ این کتاب چیست؟
آن وقت برایم سلسله‌‌ پیامبران الهی را توضیح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پایان  می‌پذیرد، حضرت محمد(ص) هم جانشینانی دارد که آقای علی بن موسی الرضا، هشتمین جانشین ایشان است و من  باید همان‌گونه که حضرت عیسی(ع) را پذیرفتم، سایر پیامبران و جانشینان آخرین پیامبر را نیز بپذیرم، در این  صورت است که ایمانم کامل شده و می‌توانم از قرآن، بیشترین بهره را ببرم...
من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادایی گوش می‌دادم با کنجکاوی فراوان پرسیدم:
- خب، آقا چیز دیگری هم برای تو فرمودند؟
- بله، ایشان پنج اصل اعتقادی را به من فهماندند.
- خب، آن پنج اصل چه بودند؟
کاغذی را که پس از مکاشفه بر روی آن چیزهایی را یادداشت کرده بود، از جیبش درآورد و از روی آن خواند:

«توحید، نبوت، عدل، امامت و معاد»

بعد هم اعتقاد به قیامت را شرح داد و گفت:
- من تاکنون این پنج اصل را در هیچ سبک و روش دینی نشنیده بودم!
- درباره‌ اسم دین برای شما توضیحی نداد؟
- اتفاقاً چرا! زیرا من پرسیدم؛ «دین شما چه دینی است؟» و ایشان پاسخ داد:
«دین اسلام، و تا کسی مسلمان نباشد در دنیا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد.  »
- خب تو چه کردی؟
- من هم به دست ایشان مسلمان شدم.
با هیجان و شگفتی و با حالت ذوق زدگی سؤال بعدیم را مطرح کردم:
- چه گونه مسلمان شدی و چه کلماتی را بیان کردی؟
- من برای اولین بار این کلمات را یاد گرفتم و با بیان آن‌ها مسلمان شدم...
و آن‌گاه به زبان عربی شکسته گفت:
«اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علیاً ولی الله»

                                                                                                                                                                              



************************************************



*******************************************





۱۲اسفند

در بنى اسرائیل جوان فاسقى بود که در زمان حضرت موسى (علیه السلام)، اهل شهر از معصیت او به تنگ آمده بودند به موسى خطاب شد، که او را بیرون کن. حضرت موسى بیرونش کرد. به قریه اى رفت. از آنجا نیز بیرونش ‍ کردند، بالاى کوهى و در میان غارى رفت و در آنجا مریض شد و کسى نبود که او را پرستارى کند. صورت روى خاک گذارد و عرض کرد:
یا رب لو کانت والدتى عند راسى لرحمتنى و بکت على ذلى و غربتى...
پروردگارا! اگر پدر و مادر من حاضر بودند براى غربت من گریه مى کردند، الهى حال که پدر و مادر را از من قطع کردى، رحمتت را از من قطع مکن و چنانچه دل مرا به آتش فراق آنها سوزاندى به آتش غضب خود مسوزان.
همینکه این مناجات را کرد به حور و غلامان خطاب شد بصورت پدر و مادر و فرزندان او شوند و در پیش او حاضر شوند، آن جوان چشم گشود و آنها را دید و خوشحال شد و از دنیا رفت.
به حضرت موسى (علیه السلام) خطاب شد، اى موسى یکى از بندگان شایسته ما در فلان موضع مرده است. بسوى او برو و او را غسل بده و کفن کن، نماز بر او بخوان و او را دفن کن. موسى به غار آمد و دید همان جوان فاسق است.
عرض کرد: الهى مگر این همان جوان فاسق نیست که امر کردى از شهر و قریه بیرونش کنم.
خطاب شد: اى موسى بواسطه مرض او و بواسطه دور بودن او از وطنش و اقرار کردن به گناهش به او رحم کردم. اى موسى هرگاه غریب بمیرد ملائکه آسمان و زمین ترحما براى غربتش گریه مى کنند، چگونه من او را رحم نکنم و حال آنکه غریب است و منم ارحم الراحمین







۱۱اسفند
۱۰اسفند

انس بن مالک مى گوید: همراه پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) به بیابان رفتیم. پرنده اى در آنجا دیدیم که آواز مخصوص از آن شنیده مى شد.

پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) به من فرمود: آیا مى دانى این پرنده چه مى گوید؟!

عرض کردم: خدا و رسولش آگاه تر است.

فرمود: مى گوید:

یا رب! اذهبت بصرى و خلقتنى اعمى فارزقنى فانى جائع.

خداوندا! نور چشمم را از من گرفتى و مرا کور آفریدى، روزى مرا برسان که من گرسنه ام.

ناگهان دیدم پرنده دیگرى که ملخ بود، پرواز کنان آمد و در دهان او نشست و آن پرنده کور ملخ را بلعید.

در این هنگام آواز پرنده بلند شد، پیامبر به من فرمود: آیا مى دانى این پرنده چه مى گوید؟!

عرض کردم: خدا و رسولش آگاه تر است. فرمود:مى گوید:

الحمد لله الذى لم ینس من ذکره

حمد و سپاس خداوندى که یادآورنده اش را فراموش نمى کند.

و به نقل دیگر فرمود:

من توکل على الله کفاه

کسى که به خدا توکل کند، خدا او را کافى است.



۰۹اسفند

استادی در شروع کلاس درس لیوانی پر از آب به دست گرفت آ ن را بالا گرفت که همه ببینند . بعد از شاگردان پرسید : به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان هرکدام نظری دادند  ،استاد گفت : من هم بدون وزن کردن نمی دانم دقیقا وزنش چقدر است .  اما سوال من این است :اگر من این لیوان راچند دقیقه همین طور نگه دارم چه اتفاقی می افتد؟ یکی از شاگردان گفت : دستتان کم کم درد می گیرد . حق با توست...حالا اگر یک روز تمام آ نرا نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگر گفت :دستتان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند ومطمئنا کارتان به بیمارستان خواهد کشید  استاد گفت : خیلی خوب  ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟شاگردان جواب دادند  : نه
چه چیز باعث فشار روی عضلات می شود؟ در عوض من باید چه بکنم؟
شاگردان گیج شدند .یکی از آ نها گفت : لیوان را زمین بگذارید استاد گفت : دقیقا .
مشکلات زندگی هم مثل همین است اگر آ نها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید اشکالی ندارد . اما اگر مدت طولانی تری به آن ها فکر کنید به درد خواهید آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام هیچ کاری نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگی مهم است ... اما مهم تر آ ن است که در پایان هر روز و پیش از خواب آ نها را زمین بگذارید . به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید . هر روز صبح سر حال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مساله و چالشی که برایتان پیش می آید برآ یید .


۰۸اسفند




مى گویند: وقتى که حجاج بن یوسف ثقفى در مسافرت به یمن براى حکومت با جلال و تشریفات حکومتى مى رفتند، هرجا که منزل مى کردند، خیمه حکومتى مى زدند، آشپزها مشغول پختن مى شدند.
در یکى از منزلها هوا خیلى گرم بود.خیمه اى زده بودند. براى اینکه هوا خنک شود، دو طرف خیمه را بالا زدند. وقت غذا خوردن شد، سفره پهن کردند، انواع حلویات، شیرینى ها، خوراکى ها، پختنى ها در سفره چیدند. تا خواست بخورد دید از دور چند گوسفند را چوپانى جوانى مى چراند و در اثر گرما و سوزش آفتاب این چوپان بیچاره سرش را زیر شکم گوسفندى کرده تا از سایه آن بهره گیرد. غیر از سرش بقیه بدنش را آفتاب مى سوزاند.حجاج کذائى از داخل خیمه تا این منظره را دید متاثر شد و به غلامان گفت: بروید این چوپان را بیاورید.
رفتند که چوپان را بیاورند. چوپان هرچه گفت من با امیر کارى ندارم، امیر کى هست؟ گوش ندادند و گفتند حکم و دستور است و بالاخره به زور بیچاره چوپان را نزد حجاج بردند.
حجاج به او گفت: از دور دیدم که تو گرما زده اى، ناراحتى، متاثر شدم. گفتم: بیا زیر سایه خیمه استراحت کن.
گفت: نمى توانم بنشینم.
پرسید: چرا؟
گفت: من اجیرم، مامور حفظ گوسفندانم. چطور بیایم زیر سایه خیمه؟ من باید بروم گوسفندانم را بچرانم.
گفت: نمى خورم.
پرسید: چرا نمى خورى؟
گفت: جاى دیگر وعده دارم.
حجاج پرسید: جاى دیگر؟مگر بهتر از اینجا هم جائى هست؟
چوپان گفت: بلى.
گفت: بهتر از طعام سلطنتى هم مگر هست؟
گفت: بله بهتر، بالاتر.
پرسید: مهمان چه کسى هستى؟ به چه کسى وعده دادى؟
گفت: مهمان رب العالمین، من روزه هستم. روزه دار مهمان خدا است.
چوپان بیابانى است. اما خداوند معرفت و ایمان به او داده. در این بیابان گرم و سوزان روزه مى گیرد و مى گوید: مهمان خدایم.افطارم نزد خداست، بهتر و بالاتر. اینجا حجاج نتوانست نفس بکشد، با خدا دیگر نمى توانست در بیفتد.
جورى جواب داد که حجاج را ساکت کرد و نتوانست حرف بزند.
حجاج گفت: خیلى خوب. روزها فراوان است، تو بخور فردا عوضش را بگیر.
چوپان گفت: خیلى خوب به شرطى که سندى به من بدهى که من فردا زنده باشم، روزه بگیرم. از کجا معلوم من فردا زنده باشم؟
حجاج دید باز نمى شود با این دانشمند حقیقى، مؤمن بالله و راستى دانا چه بگوید. مجسمه جهل در برابر مجسمه علم و ایمان است. حجاج جاهل مطلق، بالاخره دید نمى تواند جوابش را بدهد، گفت: این حرف ها را کنار بگذار چنین خوراک لذیذ و طیبى دیگر کجا نصیب تو مى شود؟ تو چرا این قدر پا به روزى خودت مى زنى؟ چرا اینقدر نادانى؟
چوپان گفت: حجاج آیا تو آن را طیب خوش طعم کرده اى؟
(اى حجاج بدبخت اگر خداوند یک دندان دردى به تو بدهد، همه این حلواها و مرغ ها هیچ است. اگر عافیت باشد نان جو شیرین است و لذت دارد، اگر عافیت نباشد مرغ و پلو، زهر است.)

۰۷اسفند

264d83

حضرت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند: «هر که صبح کند و چهار نعمت خدا را یاد نکند می ترسم که نعمت خدا از او زائل گردد»

اَلحَمدُ للهِ الَّذِی عَرَّفَنِی نَفسَهُ وَلَم یَترُکنِی عُمیانَ القَلبِ

ستایش خدا را که خود را به من شناساند ومرا کوردل نگذاشت.

اَلحَمدُ للهِ الَّذِی جَعَلَنِی مِن أُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلی اللهُ عَلَیهِ وَآلِه

ستایش خدا را که مرا از امت حضرت محمّد صلی الله علیه و آله قرار داد.

اَلحَمدُ للهِ الُّذِی جَعَلَ رِزقِی فِی یَدَیهِ وَ لَم یَجعَل رِزقِی [وَ لَم یَجعَله] فِی أَیدِی النَّاسِ

ستایش خدا را که روزیم را در دست خودش قرار داد و آن را در دست مردم ننهاد.

اَلحَمدُ للهِ الَّذِی سَتَرَ ذُنُوبِی وَ عُیُوبِی [سَتَر ذَنبی] وَ لَم یَفضَحنِی بَینَ الخَلائِقِ

ستایش خدا را که گناهانم وعیوبم را پوشاند ومرا در میان مردم رسوا نکرد.

۰۶اسفند

در کتاب اربعین سید عظیم الشاءن قاضى سعید قمى منقول است که از شیخ بهائى نقل مى فرماید که فرمود:
رفیقى در قبرستان اصفهان داشتم که همیشه بر سر مقبره اى مشغول عبادت بود و شبها گاهى به دیدنش مى رفتم، روزى از او سؤال کردم از عجائب قبرستان چه دیده اى؟
عرض کرد: روز قبل در قبرستان جنازه اى را آوردند و در این گوشه دفن کردند و رفتند، هنگام غروب بوى گندى بلند شد و مرا ناراحت کرد، چنین بوى گندى در تمام عمرم استشمام نکرده بودم. ناگاه هیکل موحشه و مظلمه اى همانند سگ دیدم که بوى گند از او بود، این صورت نزدیک شد تا بر سر آن قبر ناپدید گردید، مقدارى گذشت بوى عطرى بلند شد که در مدت عمرم چنین بوى خوش نشنیده بودم در این هنگام صورت زیبا و دلربائى آمد و بر سر همان قبر محو شد ((اینها عجائب عالم ملکوت است که به این صورت ها ظاهر مى شود))، مقدارى گذشت دیدم صورت زیبائى از قبر بیرون آمد ولى زخم خورده و خون آلود است.

گفتم: پروردگارا به من بفهمان این دو صورت چه بود؟
به من فهماندند که آن صورت زیبا اعمال نیکویش بود و آن هیکل موحشه کارهاى بدش و چون افعال زشتش بیشتر بود در قبر انیس همان است تا وقتى که پاک شود و نوبت صورت زیبا برسد.



۰۵اسفند



حضرت موسى (علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا کدام یک از بندگان تو نزد تو عزیز و محترمند.
خطاب شد اى موسى! آن کسى که در

1)وقت قدرت و توانائى، عفو نماید،


2)اگر ظلمى به او کردند صبر کند، و انتقام نگیرد و از آنها درگذرد.


امام سجاد (علیه السلام) فرمود: روز قیامت که مردم در صحراى قیامت جمع مى شوند: منادى ندا مى کند، کجایند اهل فضل، جماعتى بر مى خیزند، خطاب مى شود: به سوى بهشت بروید.
ملائکه به آنها مى رسند و مى گویند: شما کیستید

، کجا مى روید؟ مى گویند: ما اهل فضل هستیم و رو به بهشت مى رویم.
ملائکه مى گویند: فضل شما در دنیا چه بود؟
مى گویند:

  الف)ما کسانى هستیم که هرگاه به ما ظلم مى کردند آنها را عفو مى کردیم

   ب)از آنها در مى گذشتیم.


ملائکه به آنها مى گویند: داخل بهشت شوید فنعم اجر العاملین همین قدر در شرافت و فضیلت این صفت بس که از نیکوترین صفات پروردگار است.

۰۴اسفند

نقل کرده اند در زمان حضرت داوود (علیه السلام) شخص بیکارى بوده و کار و کاسبى نداشتند. مکرر دعا مى کرد: اللهم ارزقنى رزقا حلالا واسعا.

این دعا مى کرد دائم کاى خدا


روزى بى رنج و زحمت ده مرا

مردم او را مسخره مى کردند به او مى خندیدند که عجب مرد احمقى است روزى بى رنج و زحمت از خدا مى خواهد و حال آنکه همه مردم به کد یمین و عرق جبین کسب مى کنند و روزى مى خورند حتى داوود (علیه السلام) به زحمت از زره سازى نان مى خورد، گاهى از روى طعنه به او مى گفتند، اگر چیزى پیدا کردى تنها نخورى مرا هم صدا بزن و آن مرد متصل دعایش ‍ همین بود.

تا که شد مشهود در شهر و شهیر


گه ز انبان تهى جوید پنیر

تا که یک روز گرسنه و ناشتا در منزلش نشسته بود و مشغول دعا بود ناگاه در خانه باز شد و گاوى سرگذارد و وارد خانه شد، آن مرد گفت: روزى حلالى که از خدا مى خواستم همین است، برخواست، گاو را روى زمین انداخت و سر گاو را برید، قدرى از گوشت گاو را کباب کرد و خورد که صاحب گاو باخبر شد و به خانه آن مرد دوید، گاو را کشته دید، پرسید چرا گاو مرا کشتى، گفت:
من مدتى بود از خدا روزى بى زحمتى مى خواستم تا امروز براى من رسانید و دعایم را مستجاب کرد، صاحب گاو چند مشتى بر سر آن مرد فقیر زد و او را کشید و نزد داوود پیامبر برد و گفت: یا نبى الله از این مرد بپرس براى چه گاو مرا کشته است، داوود پرسید: چرا کشتى! فقیر عرض کرد:
یا نبى الله از همه مردم بپرسید من مدت ها بود از خداوند روزى حلالى مى خواستم تا امروز براى من رسانید.

گفت داوود این سخنها را شنو


حجت شرعى در این دعوى بگو

آن مرد عرض کرد: یا نبى الله مگر وعده هاى خدا دروغ است، خداوند فرموده: بخوانید مرا تا دعاى شما را استجابت کنم.

این بگفت و گریه در شد هاى هاى


تا دل داوود بیرون شد ز جاى

حضرت داوود به صاحب گاو فرمود خواهش مى کنم امروز بروید و فردا بیایید.
مثنوى گوید:

تا روم من سوى خلوت در نماز


پرسم این احوال از داناى راز

حضرت داوود شب به مناجات رفت و حکم این مسئله را از خدا خواست، خداوند هم حکم باطن مسئله را براى داوود بیان فرمود.
فردا که شد باز صاحب گاو آن مرد را در محکمه قضاوت آورد و فریاد زد:

زود گاوم را بده اى نابکار


از خداى خویشتن شرمى بدار

جناب داوود در محکمه عدلیه نشست و به صاحب گاو فرمود: تو مرد مال دارى هستى این مرد فقیر است گاو را به او ببخش و او را حلال کن. عرض ‍ کرد: یا نبى الله من دست بردار نیستم اگر قیمت گاوم را نگیرم، مردم به مال من طمع مى کنند، هرکس یک چیز مرا ببرد فقیر مى شوم، باید گدائى کنم. حضرت داوود فرمود: برو جمیع مالت و ثروتت را تسلیم این مرد کن و شکر کن که تا حال خدا تو را رسوا نکرده است اگر ندهى بدتر مى شود. آن مرد بنا کرد فریاد کردن و داد زدن.
آى، این چه حکمى است که داوود مى کند این چه شرعى است، چرا به من ظلم مى کنى.
داوود فرمود: حکم خدا این است که تمام مال و یملک تو از این مرد است، زن و بچه ات، تمام غلام و کنیز او مى باشند. آن مرد بنا کرد بر سر خود زدن و این طرف و آن طرف دویدن و شکایت از این حکم کردن، عوام هم زبان به ملامت داوود گشودند که تا امروز چنین ظلمى به کسى نشده است، این چه حکمى است، مردم هم کم کم جمع شدند.
همیشه به این ترتیب بوده، هر مطلبى که تازگى داشته باشد مردم جمع مى شوند از کمیت و کیفیت آن اطلاع پیدا کنند.
حضرت داوود به مردم فرمود: این مرد شاکى، غلام پدر این مرد فقیر است از سفرى مى آمدند زیر فلان درخت رسیدند، این بدبخت آقاى خود را کشته و اموال او را تصرف کرده و کاردى که او را با آن درخت کشته زیر آن درخت دفن کرده.

تا کنون از بهر گاوى اى لعین


مى زند فرزند او را بر زمین

مردم به اتفاق داوود رفتند و زیر آن درخت را شکافتند و کارد را با کشته یافتند، پس همان کارد را دست آن مرد فقیر دادند و گفتند: قاتل پدرت را بکش، او نیز قاتل پدرش را کشت و تمام اموال او را تصرف کرد.